لیلا خیامی - تا به حال شده است از یک خیابان شلوغ رد شوید؟ کدوقلقلی هم میخواست همین کار را بکند. او دلش میخواست برود آنور خیابان به دوستش، هندوانه، سر بزند.
هندوانه درست توی مغازهی میوهفروشی آنور خیابان بود. همین که کدو از مغازهی میوهفروشی اینور خیابان بیرون رفت تا برود و از خیابان رد شود، سرش خورد به عصای بابابزرگ که داشت از آنجا رد میشد.
بابابزرگ که فهمیده بود چیزی به عصایش برخورد کرده، خم شد و عینکش را روی چشمهایش جابهجا کرد و با دقت پایین را نگاه کرد و همین که کدو را دید، لبخندی زد و گفت: «وای! چه کدوی گرد و قشنگی! کجا با این عجله!؟! نکند گرگ دنبالت کرده! نکند داری پیرزن کدو را با خودت میبری خانهی دخترش؟»
کدو لبخندزنان گفت: «نه بابابزرگ! دارم میروم به دوستم، هندوانه، که توی مغازهی آنور خیابان است سر بزنم. نه گرگ دنبالم کرده است، نه توی دلم پیرزن دارم اما اگر غلتم بدهی تا زودتر برسم، خیلی خوب است.»
پیرمرد با مهربانی با نوک عصایش به کدو ضربه زد و قلش داد و گفت: «برو جانم، برو تا زودتر به دوستت، هندوانه، برسی.»
کدو هم قل خورد و قل خورد و رفت تا وسط خیابان اما همین که وسط خیابان رسید، قلش تمام شد و ایستاد.
ماشینها با دیدن کدوی قلقلی وسط خیابان ترمز زدند و بوقبوق راه انداختند. کدو که حسابی ترسیده بود چشمهایش را بست و داد زد: «کمک، کمک!»
همین موقع سر و کلهی پلیس راهنمایی پیدا شد و دوید و کدو را از وسط خیابان برداشت و بعد سوتزنان به ماشینها اجازهی حرکت داد.
ماشینها هم ویژ و ویژ و ویژ و بوق و بوق و بوق راه افتادند و رفتند. پلیس راهنمایی کنار خیابان کدو را روی زمین گذاشت و گفت: «کدوقلقلی! چه کار خطرناکی کردی! مگر نمیدانی نباید از خیابان شلوغ رد شوی؟»
کدو با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «پس چهجوری بروم آنور خیابان؟» پلیس راهنمایی پل بزرگ عابر پیاده را به کدو نشان داد و گفت: «از آن بالا. آنجا نه خطر دارد و نه بوقبوق و ویژویژ ماشین.»
کدو سرش را بلند کرد. بالا را نگاه کرد و گفت: «اما من که بال ندارم. چهجوری بپرم آن بالا؟» پلیس راهنمایی لبخندزنان و گفت: «بال نمیخواهد. از پله بالا میروی. بعد هم دور و برش را نگاه کرد و جوانی را دید که داشت با زنبیل خریدش میرفت تا از پلههای پل عابر پیاده بالا برود.
پلیس سوتزنان دنبال جوان رفت و کدو را توی زنبیل او گذاشت و گفت: «بیزحمت این کدو را هم با خودت ببر آنور خیابان.
اینجوری شد که کدو سوار بر زنبیل جوان به آنور خیابان رسید و غلت زد و پیش دوستش هندوانه رفت وبرایش همهی ماجرا را از اول تعریف کرد.